روزی که پی به عظمت کلمات بردم
روزی که پی به عظمت کلمات بردم (یک خاطره واقعی)


مدیر دبیرستان بودم و دوران جوانی و شیدای مطالعه. هنوز فضای مجازی نیامده بود و روزنامه ها هم با دو سه روز تاخیر به شهر می رسیدند آن هم دیگر دیروز نامه و پر یریروز نامه بود. فقط کتاب می خواندم و دوست داشتم کتاب های انرژی بخش با تاکید بر جملات کلیدی مثبت و
مدیر دبیرستان بودم و دوران جوانی و شیدای مطالعه. هنوز فضای مجازی نیامده بود و روزنامه ها هم با دو سه روز تاخیر به شهر می رسیدند آن هم دیگر دیروز نامه و پر یریروز نامه بود.
فقط کتاب می خواندم و دوست داشتم کتاب های انرژی بخش با تاکید بر جملات کلیدی مثبت و گاهی با شعر شاعران بزرگ آنرا درهم می آمیختم تا بچه ها در مدرسه درس بخوانند با شور و شادمانی.
زنگ تفریح به میان دانش آموزان می رفتم؛ بهر بازی گاهی با پوشه های قرمز و زرد کارت داوری درست می کردم و داور بازی شان می شدم. اما راستش بخواهید دوست نداشتم زیاد از کارت استفاده کنم بیشتر یک ابزار تهدید بود ولی بعضی بچه ها از روی علاقه دوست داشتند تا من کارتی دهم بازیکنی را تا جمعیت اطراف محوطه که دانش آموزان تماشاگر بودند به وجد آیند و داور را تشویق کنند و یکی شان گفته بود من امروز کاری می کنم که فلانی کارتی به من دهد و آن وقت تشویق شما او را به ادامه فعالیت ورزشی ما امیدوار. و همین طور هم شد چه غوغایی به پا شد بماند یادگار در زیر این گنبد دوار.
اما اصل و هدف قصه ام تیتر مطلب است:
دانش آموزی داشتم زرنگ و باهوش از روستاهای لرستان آمده بود تا دور از پدر و مادر در خانه داماد و خواهرش ادامه تحصیل دهد؛ گاهی دلتنگ روستای پدری می شد؛ یک روز که تحت تاثیر یک کتاب و خاطره مادر ادیسون قرار گرفته بودم گفتم بهترین فرصت است تا بر بالای سکوها روم و فردا در وصف این دانش آموز خطابه ای بخوانم.
با اینکه هنوز یک بیت شعر نگفته ام ولی حس شاعرانگی و احساسی خوبی دارم. گاهی احساس از عقلم پیشی می گیرد اما آنرا با چوب دستی استدلال سر جای خود می نشانم ولی چه فایده آن آتشفشانی است که گاه گاهی فوران می کند.
بچه ها به صف ایستاده بودند از توانایی های شان می گفتم…. اینکه شما می توانید و خدایی توانستند و روسفیدم کردند شاهد مدعای آن خبر قبولی صدرصدشان در کنکور و تیتر یکی از ستون های روزنامه اطلاعات…
همه احساسم را بکار گرفتم تا قوت قلبی دهم غریب مدرسه ام. گفتم فلانی مثل خورشیدی است که در آسمان این مدرسه می درخشد و او روزی پزشک می شود و برمی گردد به دیارشان. روزها گذشت…..
یک روز که در خیابان شهر کوچک مان قدم می زدم؛ دیدم یکی دوان دوان دنبال من است تا خبری به من رساند. گفت آقای مدیر پزشکی قبول شدم. اشک ها و لبخندها با هم درآمیخته بودند. گفتم پس از فارغ التحصیل شدن چند سالی در کنار دردهای مردم بمان و درمانگر دردشان باش.
سالها گذشت….. دیدم آدم متشخصی که تیپش به پزشک ها می خواند وارد دفتر شد و پس از احوالپرسی گفت حتما آقای فلانی مرا نمی شناسد…. گفتم راستش بخواهید خیر… گفت: من همان محصلم همان آفتابی که گفتید و...
یادم آمد و دگر بار او را در آغوش گرفتم؛ گفت: حالا پی درخواستی آمده ام. فکر کردم شاید سوابق تحصیلی و... می خواهد.
گفتم: امرتان بفرمایید…. گفت: به قولم وفا کردم و چند سالی به محرومان منطقه خدمت؛ اکنون موسم تشکیل زندگی است و همسرم در فلان شهر…. به من اجازه می دهید… آن روز پی به جادوی کلمات بردم.
آن روز فهمیدم معلمی یعنی چه وکلماتش یعنی چه!! اگر دگر باره مسیر زندگیم تکرار شود من هستم و دنیای معلمی با همه سختی هایش؛ اما با یک تفاوت از همان روزهای اول معلمی درخت می کاشتم تا درختانم بسان دانش آموزان شکوفه دهند و روی یک تخته سیاه می نوشتم بهترین جای دنیا برای یک درخت بلندای کوهساران…
شعر چشمه و سنگ را طور دیگری خواهم خواند…
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0