کد خبر : 14323
تاریخ انتشار : یکشنبه 23 آبان 1400 - 17:06

خاطراتی از دوران دفاع مقدس؛ تهذیب نفس در جبهه های نبرد

خاطراتی از دوران دفاع مقدس؛ تهذیب نفس در جبهه های نبرد

پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، حزب بعث عراق به تبعیت از صدام تکریتی که وامانده از اداره ی حکومت عراق بود، نمی توانست نظاره گر نوع حکومتی باشد که توسط اسوه ایمان و اخلاق حضرت امام خمینی (ره) و با پیروی از ائمه اطهار بنیان گذاشته شده بود. از سوی دیگر بیم این داشتند

پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، حزب بعث عراق به تبعیت از صدام تکریتی که وامانده از اداره ی حکومت عراق بود، نمی توانست نظاره گر نوع حکومتی باشد که توسط اسوه ایمان و اخلاق حضرت امام خمینی (ره) و با پیروی از ائمه اطهار بنیان گذاشته شده بود. از سوی دیگر بیم این داشتند با نمایان شدن چهره ی حق که همانا استقرار نظام مقدس جمهوری اسلامی بود، چهره ی باطل بیشتر و بیشتر نمایان گردد. تا اینکه در خیال خود چاره اندیشی کرده، تنها راه نجات خویش را در بهانه گیری و سپس تعرض به مرزهای کشور عزیزمان ایران دیدند.
غافل از اینکه مردان و زنان این مرز و بوم به پیروی از آموزگار بزرگشان حضرت امام خمینی (ره) درس رشادت و پایمردی را خوب آموخته بودند، نه تنها اجازه ی ورود اجانب را نمی دادند، بلکه هر کدام از همدیگر گوی سبقت را ربوده بودند، تا حدی که متعاقب جنگ تحمیلی توسط صدام به سرکردگی استعمارگرانی همچون آمریکا و کشورهای غربی، بعثیون به سر جای خود نشستند و اربابان آنها هم از هر نوع چشمداشت به نظام مقدس جمهوری اسلامی ناامید شدند.
دفاع مقدس توسط رزمندگان اسلام، دفاعی تک بعدی و فقط منحصر به پیروزی فیزیکی در جنگ نبود، از آن جهت مهم و حیاتی بشمار می آید که با تاثیرات معنوی خود که برخاسته از فطرت خدادادی بود توانست طلسم اقتدارگرایانی همچون صدام و اربابانش که برخاسته را بشکند و سلاحهای مدرن و پیشرفته را از کار بیندازد.
در واقع می توان از جبهه های نبرد به عنوان دانشگاهی انسان ساز نام برد چرا که رزمندگان علاو بر نبرد با دشمن بعثی از برکات آموزه های رهبری پیامبرگونه حضرت امام خمینی (ره) در جبهه مبارزه با نفس و کسب اخلاص هم پیشتاز بودند. تا جایی که اینک شاهدیم علاوه بر مردم ایران، در اقصی نقاط جهان نگاهها به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و مردمان این دیار، بعنوان الگوی اخلاص و معنویت دوخته شده است.
لذا لازم و ضروری بنظر می رسد جهت آشنایی نسلهای بعد از دوران دفاع مقدس واقعیات و خاطرات و چگونگی حال و هوای معنوی که بر جبهه ها حاکم بود، انتقال داده شود تا آیندگان هم از ثمرات آن بی نصیب نمانند.
در این مختصر برآنیم شمه ای از خاطرات واقعی خود را در جبهه های نبرد حق علیه باطل که آمیخته با تهذیب نفس است، تحت عنوان تهذیب نفس در جبهه های نبرد بپردازیم، امید است مثمرثمر واقع گردد.
22 بهمن ماه ساعت 10 شب درب پادگان از اتوبوس پياده شديم، دژبان درب را باز کرد. پس از پرس و جو به داخل پادگان راهنماييمان کرد. همه خوشحال از اينکه پس از کلي خستگي و سرماي شديد به مأمني رسيديم و از ما پذيرايي مي شود. از رسم و رسومات ارتش چيزي بلد نبوديم. پس از اينکه چند قدمي از درب وارد شديم دژبان همه ما را به خط کرد و اجلو نظام داد. همه ديپلمه بوديم، اجلو نظام مي دانستيم، با خود فکر کردم حتماً مي خواهد طوري که در شأن ما باشد پذيرايي کند، يا غذاي گرمي در اختيارمان بگذارد. بشين پاشو شروع شد، علي با آن قيافه بلندش داد زد: آقا اين چه وضعي است ما که فعلاً سرباز نيستيم، از سرما و گرسنگي حال بشين پاشو نداريم. دژبان علي را صدا زد و گفت: پيراهنت را دربياور. اولين تنبيهات نظامي شروع شد. به علي گفت: روي زمين که يخ زده بود، دراز بکش و با اشاره ديواري را نشان داد و گفت:” تا آنجا سينه خيز برو و برگرد. بهرحال ضرب المثل گربه را دم حجله بايد کشت، به واقعيت پيوست. خلاصه پس از کلي بشين و پاشو، ما را وارد خوابگاه کردند. اولين اقداممان دنبال وسايل درست کردن چاي بود. تا اينکه يک سماور بزرگ آوردند و مقداري چاي و قند هم از سربازان قديمي تهيه کرديم، همه در يک خوابگاه بوديم سماور جوش آمد و چاي آماده شد ليوان يا استکان و يا ظرف ديگري که بتوانيم با آن چاي بخوريم در اختيار نداشتيم. پس از کلي جستجو ملاقه اي پيدا کرديم بيشتر از سي نفر بوديم به صف ايستاديم و به نوبت با ملاقه شروع به چاي خوردن نموديم. با اينکه ملاقه سريعاً داغ ميشد بايستي عجولانه چايي مي خورديم تا نوبت به ديگري هم برسد، تازه اول کار بود هنوز چند نفري مانده بود، سربازي وارد شد و شمارش معکوس شروع شد3-2-1 بخوابيد. خسته بوديم راحت خوابمان برد. صبح زود بيدار باش دادند وضع بهتر شد پذيرايي واقعي شروع شد. نان و پنيري در اختيارمان گذاشتند و چند دقيقه اي وقت دادند تا صبحانه بخوريم سپس مرحله بعدي شروع شد دوباره همه را به خط کردند. در سن و سال سربازي معمولاً پوشش لباسهاي جورواجور و مدلهاي مختلف موي سر مرسوم بود راهي درب آرايشگاه شديم هر کدام سعي مي کرديم جزء نفرات آخر صف باشيم. فکر همه چيز را کرده بوديم اما در فکر تراشيدن موي سر نبوديم. بهرحال سر همه را تراشيدند به همديگر نگاه مي کرديم و مي خنديديم قيافه ها همه عوض شده بود سپس چند ساعتي به ما مرخصي دادند هر چند نفر با هم با سرهاي تراشيده و لباسهاي سربازي در خيابانهاي تهران راه افتاديم، قصد خريد يا کار خاصي نداشتيم، اما پس از سختيهاي روزهاي اول خدمت اين چند ساعت برايمان غنيمت بود هر چند برخي افراد شيشه خورده دار با صداي بلند آشخور صدايمان مي زدند در وقت مقرر به پادگان برگشتيم. بالاخره سربازي بود و آنهم دوره آموزشي به قول قدما خدمت سربازي آدم ساز است. همه در فکر بوديم کي ایام آموزشي به پايان مي رسد. شور و شوق رفتن به جبهه جنگ و دست و پنجه نرم کردن با عراقي ها همه را کلافه کرده بود تا آموزش به پايان رسيد و برحسب امتيازات خاص از گروهان، به چند نفر درجه گروهبان دومي و سومي دادند. فرماندهان مربوطه اعلام کردند از بين سربازان چند نفري بايستي دژبان شوند و در پادگان بمانند. هيچکس حاضر نبود شيريني جبهه را با دژبان بودن در شهر زيباي تهران عوض کند همه و همه حال و هواي ديگري داشتند. مضطرب بودند، نکند آنها را به جبهه جنگ نفرستند، هيچ کس براي ماندن در پادگان داوطلب نشد. چند نفري را بالاجبار انتخاب کردند و بقيه به جبهه اعزام شدند، باور کردنش سخت بود با خود فکر مي کردم نکند خواب مي بينم هيچ چيز لذتبخش تر از حضور در جبهه هاي جنگ برايم نبود. اما جدايي از دوستان دوره آموزشي برايم سخت بود. به منطقه موسيان اعزام شدیم، پس از رسيدن و معرفي خودمان به فرمانده آتشبار هر کدام از ما را به يک سنگر معرفي کردند. غروب غمگيني بود. هيچ چيز برايم مهم نبود فقط و فقط در فکر مقابله با عراقي ها بودم به محض ورود به سنگر قدماي سنگر سربه سرمان گذاشتند و به شوخي يا آدرس غلط مي دادند يا خود را فرمانده سنگر معرفي مي کردند. اين شوخيها در بين رزمندگان مرسوم بود پس از کلي پرس و جو و پذيرايي در روزهاي اول و دوم، روز سوم به من گفتند امروز شهرداريد. گفتم شهردار يعني چه؟ گفتند: همه امور سنگر را اعم از نظافت و تهيه غذا به عهده شماست. بهرحال انيس شدن با محيط جديد مشکلات خاص خود را دارد. کم کم وضعيت برايم عادي شد، ديگر از صداي خمپاره و توپ و کاتيوشا نمي ترسيدم. پس از چند روز فرمانده آتشبار احضارم کرد و گفت: از امروز به عنوان منشي انتخاب شده ايد و کارهاي دفتري و مرخصي سربازان را لازم است انجام بدهي. خيلي از اين موضوع ناراحت شدم ديگر نمي توانستم با عراقي ها مستقيماً بجنگم فکري به سرم زد روز بعد پيش فرمانده رفتم و گفتم ببخشيد من خطم خوب نيست. گفت: مگر در چه خطي هستيد؟ گفتم: منظورم خط نوشتاريم است. گفت: بنويس از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود. من هم خطم را کج و معوج کردم و از گوشه راست کاغذ بصورت اريب با خطي بسيار زشت و چند غلط املايي نوشتم از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود. فرمانده گفت: آفرين چه خط زيبايي داريد. سپس متني را بمن داد و گفت: فردا در نمازخانه پس از اينکه همه سربازان آتشبار جمع شدند در آغاز مراسم اين متن را بخوان. خلاصه روز بعد متن را خواندم ديگر نمي شد غلط غلوط بخوانم. چند روزي با اين وضع سپري شد حالم گرفته بود تا اينکه فرمانده دوباره احضارم کرد و گفت: مي دانم زياد علاقه اي به اين کار نداريد تصميم ديگر گرفته ام، شما و همشهريت سرباز ولي شيرخاني دو نفري کارهاي دفتري را انجام دهيد. »ولي« زرنگتر از اين حرفها بود و فرمانده را قانع کرد و نپذيرفت من ماندم و روياهاي مقابله با دشمن. دل کندن از درگيري مستقيم با دشمن بعثي برايم سخت بود، هرچند هر نوع فعاليتي نوعي خدمت و مقابله با بعثيون بود، اما اين کجا و آن کجا، حاضر بودم تمام سختي ها را به جان بخرم و مسلحانه مبارزه کنم با خود انديشيدم و به سيم آخر زدم؛ هرچه باداباد. نزد فرمانده رفتم و پس از احترام خاص گفتم: جناب سرگرد من کار دفتري نمي توانم انجام دهم پس از کلي جر و بحث گفت: اگر انجام ندهي مي فرستمت ديدباني. از قدماي سنگر پرسيدم ديدباني چطور است؟
گفتند: سنگرهايي است در بين جبهه ايران و عراق که با دوربينهاي خاصي وضعيت عراقي ها را گزارش مي دهند انگار شانس به من برگشته بود. ساعت 11 شب بود رفتم پيش فرمانده و گفتم من حاضرم به ديدباني بروم. گفت: فردا صبح اول وقت بيا تا بفرستمت. ساعت 6 صبح خوشحال از خواب بيدار شدم و پيش ايشان رفتم. گفت: مگر نگفتم اول وقت بيا، بازهم با خودم فکر کردم حتماً نمي خواهد مرا به ديدباني بفرستد. تا اينکه آن روز گذشت و شب هم سپري شد. با لجاجت تمام صبح زود بيدار شدم، رفتم پيش فرمانده. فرمانده گفت: برو به راننده فلان ماشين بگو بياد اينجا. منم رفتم و راننده را صدا زدم اسمش حميد بود در تاريکي شب سوار ماشين شدم و پس از تقريباً يکساعت به جايي رسيديم. حميد به منطقه آشنايي کامل داشت، انگار مقداري براي من ناراحت شده بود، چون مي دانست من تازه به جبهه آمده ام. تا اينکه به سنگر ديدباني واقع در تپه اي در زبيدات عراق رسيديم سنگر را نشانم داد و گفت: مطمئن باش پس از دو هفته دنبالت مي آيم معمولاً ماموريت ديدباني دو هفته اي بود. با سيبلهاي بلندم وارد سنگر شدم پس از پذيرايي از سوي چند نفري که در سنگر بودند، احساس کردم وضعيت سبيلهايم برايشان خوشايند نيست. فضايي معنوي سنگر را فرا گرفته بود از آشپزخانه غذا آوردند يک سيني برداشتند و براي جمع 5 نفريمان به اندازه 2 نفر غذا برداشتند. اعتراضم شروع شد اين همه غذا آورده اند و محدوديتي وجود ندارد، چرا غذاي بيشتري نمي گيريد. سکوت کردند و چيزي نگفتند، مي دانستند هنوز آداب جبهه را ياد نگرفته ام. سيني غذا را جلو آوردند خيلي گرسنه بودم خواستم اولين لقمه را شروع کنم شروع به دعا خواندن کردند از کرده ام پشيمان شدم، صبر کردم تا دعايشان تمام شود دوباره شروع به خوردن کردم با اين لقمه هاي بزرگ من غذاي سيني چند لقمه نمي شد. از خوردن دست کشيدم پس از اتمام غذا دوباره اعتراضم شروع شد، چرا غذا کم مي گيريد يکي از رزمندگان که بيشتر با او انيس شده بودم گفت: ببين اينجا تا دلت بخواهد غذا هست، اما جبهه فقط جبهه جنگ نيست؛ جبهه مبارزه با نفس هم هست. حرفهايش از دل برمي آمد و بر دل مي نشست. حرفهايش منطقي بود ياد گرفتم چرا و چگونه با نفسم مقابله کنم. طبق معمول جبهه ها بازهم شوخيها شروع شد. حسين به آموزش رسم غذا خوردن در جبهه اکتفا نکرد با شوخي قيچي اش را درآورد و گفت: عجب قيچي باحالي داريم، خيلي ناراحت شدم من که سرمايه ام اين سبيلهاي زيبا و بلند است سرگرميم نوازش و شانه کردنش است. نکند نقشه اي در سر دارند، نکنه مي خواهند سبيلهايم را بزنند. ناخودآگاه به يادم افتاد دستور نوشتاري فرمانده ام که گفت: بنويس از کجا آمده ام و آمدنم بهر چه بود. بازهم ذهنم اين نوشته را با مبارزه با نفسي که حسين يادم داده بود، تعميم داد. به فکر فرو رفته بودم حسين لبخندي زد و گفت: ناراحت نباش اين يک شوخي است. اما نمي توانستم موضوع را جدي نگيرم با خود مي گفتم از بدو ورود به جبهه به جملات و کلمات نامأنوسي مواجه هستم بايد هم نامأنوس بود چرا که با تجربه ي کمم نياز به آموزش داشتم آنهم چه آموزشي، آموزشي معنوي آموزشي که انسان ساز بود و آموزشي که در صورت نائل شدن به آن خيلي از مشکلاتم رفع مي شد. بالاخره شوخي به واقعيت مبدل شد و به اين نتيجه رسيدم سبيلهاي بلند هيچ دردي را دوا نمي کند، آنهم در سنگرهاي اسلام بر عليه کفر معنا و مفهوم ندارد. از داشتن سبيل بلند بيزار شدم در غياب حسين قيچي اش را پيدا کردم و سبيلهايم را کوتاه نمودم لحظه اول ناراحت شدم، گفتم: من با اين همه غرور و سربه هوايي چه ريختي براي خودم درست کردم. به آينه نگاه کردم خنده ام گرفت به خودم دلداري دادم، با نفسم مبارزه مي کنم. بچه هاي سنگر که براي گشت رفته بودند، برگشتند هيچ واکنشي به کوتاه شدن سبيلهايم نشان ندادند، شايد نمي خواستند تحقيرم کنند. آفتاب غروب کرده بود، حسين گفت: اگر مايليد با هم به سنگر ديدباني برويم، خيلي علاقه داشتم نحوه ديدباني کردن ياد بگيرم هواي گرم منطقه خنک شده بود. با هم به طرف سنگر ديدباني که بر روي تپه نصب شده بود راه افتاديم به کانالي رسيديم پس از عبور از کانال به کانالي سرپوشيده رسيديم به محض ورود به کانال سرپوشيده حسين گفت: يا الله در فکر فرو رفتم، نکند در داخل سنگر ديدباني کسي باشد که حسين ياالله گفت، به داخل سنگر رفتيم در تاريکي شب حسين وضعيت دوربين را بررسي کرد من هم به اطرافم که زياد قابل رؤيت نبود نگاهي انداختم تا ببينم حسين به کي ياالله گفت. کسي در سنگر نبود اين هم نوعي آموزش به من بود که به محض ورودم به چنين مکانهايي نام خداوند را به ياد بياورم. از آن به بعد به حسين خيلي وابسته بودم، چون مي دانستم مي تواند مربي خوبي براي من باشد و با حضور اوست که من مي توانم در جبهه نبرد با کفار و هم در جبهه نبرد با نفس موفق باشم. خوابم سنگين بود براحتي از خواب بيدار نمي شدم دو سه روزي گذشته بود ديگر با رزمندگان سنگر ديدباني انس گرفته بودم آخر سنگر خوابيده بودم، چيزي به پايم خورد چشمانم را باز کردم، حسين بود لبخندي زد و گفت: شوخي کردم جريان از اين قرار بود مهرهاي نماز در قسمت آخر سنگر بودند و براي اداي نماز صبح، حسين بايستي از روي من رد مي شد و مهر مي آورد که عمداً نوک پايي هم به من زد. پس از اينکه بيدار شدم مقداري ناراحت شدم ناراحتيم بخاطر شوخي حسين نبود، بلکه ناراحت بودم چرا همه اينها نماز مي خوانند و من بايد خواب باشم، بازهم نوشته از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود، به يادم افتاد. آري جبهه يعني جبهه مبارزه با دشمن، جبهه مبارزه با کفر، جبهه مبارزه با نفس. با خودم گفتم: براستي نماز ستون دين است و من هم بخاطر دفاع از دينم به جبهه جنگ آمده ام. روز بعد نماز خواندن را شروع کردم. داشتم کم کم با آنها همرنگ مي شدم. حالا ديگر سبيل بلند نداشتم، نماز مي خواندم در خوردن غذا اسراف نمي کردم. روزها در سنگر ديدباني سپري مي شد اما اين وضعيت نمي توانست درونم را اقناع کند. عاشق نبرد مستقيم با عراقيها بودم شايد هم فطرت خداداديم اين انگيزه را در وجودم نهاده بود. تا اينکه نزديکيهاي غروب آفتاب، ماشين حميد را ديدم که به طرف سنگر مي آمد، مي دانستم 14 روز ماموريتم به پايان رسيده است، بازهم دل کندن از حسين و بقيه همرزمانم برايم سخت بود اما بايد به قانون تن مي دادم با آنها خداحافظي کردم و به سمت آتشبار توپخانه رفتيم تا اينکه به هم سنگريهاي قبلي رسيدم اول از همه به سراغ همشهريم ولي رفتم به محض ديدنم با صداي بلند خنديد و گفت: تريلرت را چگونه چپ کردي؟ مي دانستم منظورش سبيلهايم است. روز بعد فرمانده آتشبار اعلام کرد بنابه دستورات داده شده تغيير موضع مي دهيم و به سمت جبهه کردستان مي رويم. وسايل سنگرها را بار زديم و سوار بر آيفا شديم پس از چند ساعت طي طريق به رودخانه اي رسيديم، رودخانه زيبايي بود. فرمانده آتشبار اعلام کرد: در اينجا چند ساعتي استراحت کنيد. قبل از هر چيز سراغ کنسروها رفتيم چند نفري داشتيم با هم غذا مي خورديم مهماني وارد شد يکي از رزمندگان شوخ طبع بود بدون اجازه پس از سلام و احوالپرسي سر سفره نشست و شروع به غذا خوردن کرد تازه ايراداتي از کم و کسري غذا هم گرفت. شوخي هايش بر دل مي نشست منش زيبايي داشت. خلاصه بگويم بعد از خوردن غذا بچه هاي آتشبار ما و نيروهايي که از گردانها و گروهانهاي ديگر با ما هم مسير بودند، همگي شروع به شنا کردن در رودخانه کرديم واقعاً لذتبخش بود. يک لحظه در بين اين همه سرباز چشمم به مهمان افتاد که به زير آب مي رفت و بالا مي آمد، لقب مهمان به او داده بوديم حسين را صدا زدم، حسين جزء گردانهاي ديگر بود که به کردستان اعزام مي شدند، به او گفتم ببين مهمان چقدر زيبا شنا مي کند، راستش را بخواهيد شنا کردن زياد بلد نبودم. حسين که شناگر خوبي بود با صداي بلند از ديگر سربازهايي که مشغول شنا کردن بودند کمک خواست تعدادي آمدند، فهميدم بنده خدا دارد خفه مي شود. حسين با آن وزن سنگينش شيرجه رفت زير آب و پس از چند دقيقه اي مهمان را روي آب آورد و ديگر سربازها به کمکش رفتند و مهمان را روي دست گرفتند و بر روي تخته سنگي به دمر خواباندند تا آب شکمش خالي شود، خواست خدا بدون هيچگونه امکاناتي و فقط با تبحر سربازان وضع مهمان خوب شد و از همه تشکر کرد و با خداحافظي به همرزمانش در گردانهاي ديگر پيوست. مجموعه آتشبار ما هم براه افتاديم پس از ساعتها طي طريق به حاشيه شهر کرمانشاه رسيديم، آفتاب غروب کرده بود موقع استراحت بود، اعلام کردند تا صبح اينجا مي مانيم من هم کله شقيم گل کرده بود، يکي دو نفر از دوستان سربازم را صدا زدم با توجه به آشنايي که با فرهنگ مهمان نوازي مردمان غرب کشور داشتم به آنها گفتم: من حال و حوصله کنسرو خوردن ندارم با من بياييد برويم غذاي خوشمزه اي تهيه کنيم و من و آنها به سمت منازل مردم کرمانشاه رفتيم، نمي دانستند چگونه مي خواهم غذاي خوشمره تهيه کنم. اما من مي دانستم مردم قهرمان کرمانشاه هم مهمان نوازند و هم رزمنده نواز، به درب اولين خانه که رسيديم، زنگ زدم دوستانم به من خيره شده بودند. خانمي ميانسال درب را باز کرد. سلام کردم و گفتم ببخشيد ما سربازيم از منطقه جنوب آمديم و امشب در حاشيه شهر کرمانشاه استراحت مي کنيم، از غذاهاي تکراري خسته شده ايم اگر غذايي دم دست داريد لطف کنيد به ما بدهيد با خوشرويي گفت: تشريف بياوريد، خانه غذا حاضر هست ما که دزدکي جيم شده بوديم نمي توانستيم وقتمان را با صرف غذا خوردن که قطعاً طول مي کشيد، تلف کنيم. مي ترسيديم فرمانده بفهمد و بازخواستمان کند با پررويي گفتم: مي خواهيم غذا را با خودمان ببريم. خانم صاحبخانه گفت: مهمان عزيز خداست و از آن عزيزتر مهمانان رزمنده است چند لحظه صبر کنيد، رفت داخل و ما هم منتظر بوديم. دوستانم گفتند: اين چه کاري است که مي کني>؟ به آنها گفتم: من مي دانم کرمانشاهي ها هم مهمان نوازند و هم احترام خاصي براي رزمندگان قائلند تا اينکه زن صاحب خانه برگشت و يک ديگ پر از غذا آورد و گفت: اگر وقت کرديد ديگ را برگردانيد. تشکر و خداحافظي کرديم اما من به اين ديگ غذا راضي نشدم و زنگ خانه ي بغليشان را زدم. دوستانم از اين حرکات من کلافه شده بودند بازهم زن صاحب خانه در را باز کرد و توضيحات لازم را بهش دادم، از جمله سربازيم و استراحت مي کنيم و مي خواهيم به جبهه برويم اگر ميوه اي، چيزي دم دست داريد به ما بدهيد. بنده خدا طبق رسومات کرمانشاهي ها تعارف کرد، بفرماييد غذا آماده است من هم از ايشان تشکر کردم و گفتم: غذا داريم اگر ميوه اي دم دست داريد به ما بدهيد. زن رفت داخل خانه و پس از چند دقيقه اي برگشت و در حدود چند کيلو ميوه که در گوني ريخته بود، آورد و به ما داد. طبق معمول تشکر و خداحافظي کردم. دوستانم از يک سو از اين کار عجيب و غريب من مبهوت شده بودند، از سوي ديگر از بازخواست فرمانده واهمه داشتند. اصرار بر رفتن کردند اما من بازهم قانع نشدم و با خود فکر کردم من که به اين راحتي مقداري غذا و ميوه تهيه کرده ام، بهتر است بيشتر تهيه کنم لااقل به ده يا پانزده نفر ديگر از سربازها برسد. داشتم گدايي ياد مي گرفتم، بهرحال درب چند خانه را زدم و مقدار زيادي انواع غذا و سبزي و ميوه جمع کردم و به سمت جمع به راه افتاديم، فاصله زيادي نبود تا اينکه به آنها پيوستم از غيبت بي موقعمان تعجب کرده بودند. هنوز مشغول توضيحات بوديم. فرمانده که آنطرفتر نشسته بود، احضارم کرد. با صداي بلندش گفت: تو هنوز آداب ارتش را ياد نگرفته اي؟ کجا بوديد. گفتم: رفتم مقداري خوردني از شهر آورده ام، هر چند تمام جريان را به او گزارش کرده بودند اما زياد سخت نگرفت و ديگر چيزي نگفت. برگشتم پيش دوستانم دوباره صداي فرمانده را شنيدم که سربازي را صدا زد و گفت: ميرزا را صدا بزن. با خود گفتم: اين چه کاري بود دست خودم دادم. پيش فرمانده رفتم، اينبار با خوشرويي گفت: پياز هم با خودت آوردي؟ گفتم: بلي جناب سرگرد و برگشتم با عجله مقداري پياز برايش بردم. با خود انديشيدم مگر اينکار من چه اشکالي دارد؟ شايد براي من که تجربيات زيادي از نظامي بودن و رمز و راز ارتش نداشتم عادي بود. اما در واقع اينجور حرکات از ديد آنها بخاطر حفظ نظم نظامي غيرمعمول بود، اينهم يکي از ديگر مواردي بود که در مبارزه با نفسم کم آورده بودم. صبح روز بعد به طرف منطقه کردستان و به مقصد مريوان حرکت کرديم. غروب همان روز به شهر سنندج رسيديم. پس از بيتوته در يکي از پادگانهاي شهر مجدداً به طرف مريوان رفتيم تا اينکه در کنار درياچه زريوار واقع در چند کيلومتري شهر مريوان توپهاي 130 را مستقر نموديم و سنگرها را آماده نموديم چند ماهي در آنجا مانديم و طبق معمول گلوله هاي توپ را به سمت بعثيون روانه مي کرديم، اما هنوز به آرزويم نرسيده بودم، توپخانه و ديدباني لذت درگيري مستقيم با بعثيون برايم نداشت. تا اينکه فرمانده آتشبار اعلام کرد 20 نفر داوطلبانه مي توانند به گردانهاي قدس در منطقه قصرشيرين بروند. احساس کردم دارم به هدفم نزديک مي شوم. داوطلب شدم و قرار شد دو روز بعد به منطقه قصرشيرين آنهم در خط مقدم جبهه اعزام شويم. همشهريم »ولي« از مرخصي برگشته بود، به محض اينکه متوجه مي شود قرار است به خط مقدم جبهه بروم در غيابم به فرمانده آتشبار مراجعه مي کند و به او مي گويد: منو به جاي او بفرست چون فرمانده مي دانست من به هيچ وجه راضي به نرفتن به خط مقدم جبهه نيستم، جواب رد به ايشان داده بود. در آخر ولي اصرار مي کند تا او را همراه من و ديگر سربازان به خط مقدم جبهه اعزام کند، فرمانده مي پذيرد. قرار بود فردا صبح به خط مقدم منطقه در قصرشيرين اعزام شويم، هوا تاريک شده بود وسايلم را جمع کردم از خوشحالي نمي دانستم چکار کنم. منطقه حاشيه درياچه زريوار پوشيده از درختان بلوط بود اسلحه خود و سرباز ديگري بدست گرفتم و خشاب هر دو به هوا شليک کردم، سرگرم تيراندازي هوايي بودم، خودم هم نمي دانستم چرا اينکار را مي کنم، سرم را که پايين آوردم در چند قدمي خود يک نفر را ديدم که از لابلاي درختان به سمتم مي آيد، ديدم فرمانده ام است. داد کشيد: اسحله ات را به من بده، من هم اسلحه اي که تازه خشابش را شليک کرده بودم، بدستش دادم از سمت لوله اسلحه را گرفت دستش سوخت، داد و بيدادش شروع شد، گفت: سريعاً بيا سنگر فرماندهي و اسلحه را با خود برد. متوجه شدم در اين تاريکي شب مرا نشناخته است دستورش را اجرا نکردم، واقعاً هم همينجوري بود. سپس با شماره اسلحه صاحبش را شناسايي کرده بود. آخر وقتي که اسلحه را از دستم گرفته بود، اسلحه خودم قبلاً خشابش را شليک کرده بودم، اسلحه اي که فرمانده با خود برد، اسلحه همسنگرم بود. پس از چند دقيقه اي يکي از سربازان به سنگرمان آمد و گفت: جناب سرگرد گفته مرتضي قطبي بياد سنگر فرماندهي. مرتضي رفت پيش فرمانده و پس از نيم ساعت ناراحت و افسرده برگشت. ازش پرسيدم: چرا فرمانده احضارت کرد؟ گفت: اسلحه ام پيش ايشان بود و مي گويد چرا تيراندازي هوايي کرده ايد. داد و بيداد زيادي سرم کشيده و مي گويد: بايد پاسخگوي اين بي نظمي ات باشي. در اين موقعيت حساس من هم نمي توانستم بگويم کار من بوده. خلاصه سکوت اختيار کردم اگر مي فهميد کار من است قطعاً به خط مقدم جبهه اعزامم نمي کرد. فردا صبح وسايل را بار زديم و به سمت قصرشيرين حرکت کرديم تا اينکه در تپه کلانتر درست در 300 متري عراقي ها موضع گرفتيم. آرزوهايم داشت به واقعيت مبدل مي شد، باور نمي کردم اينقدر به عراقيها نزديک باشم. آفتاب داشت غروب مي کرد، هنوز سنگرها را درست نکرده بوديم. روز بعد شروع به سنگرسازي کرديم. نزديکي هاي ظهر کار سنگرسازي به اتمام رسيد، خيلي خسته شده بوديم. داخل سنگر را با پتو فرش کرديم، من و هم سنگريهايم داخل سنگر دراز کشيديم تا مقداري استراحت کنيم. عراقي ها متوجه شده بودند که ما در نزديکي شان موضع گرفته ايم. اولين خمپاره اي که شليک کردند درست روي سنگر ما اصابت کرد. سنگر پر از دود و خاک شد. فرمانده گروهان به سرعت به سنگرمان آمد و پس از اينکه مشاهده کرد مشکلي برايمان ايجاد نشده، گفت: چه خبر شده؟ گفتم: خمپاره روي سنگرمان اصابت کرده، اما شانس خوب ما روي سنگ بزرگي که بالاي سنگر بود، اصابت کرد. با شوخي گفت: اول خيلي ناراحت شدم، چون فکر کردم به آمبولانس اصابت کرده است. ديگر وقتش رسيده بود با عراقي ها دست و پنجه نرم کنيم. خودشان شروع کردند، موضع ما پشت تپه اي بود شبانه وارد خاکريزها شديم، عراقيها بصورت نامنظم به سمتمان تيراندازي مي کردند. ما هم در حال بررسي وضعيت مواضع آنها بوديم، هنوز زود بود شروع کنيم چون خطري از سوي آنها ما را تهديد نمي کرد تا اينکه فرمانده گروهان دستور آتش تهيه داد. به محض دستور ايشان بدون هرگونه تعلل با شليک سلاحهاي انفرادي و خمپاره فرصت کوچکترين تحرک را از بعثيون گرفتيم. تا جايي که تا چند هفته حتي يک گلوله به سمت مواضع ما شليک نمي شد. سپس به تحکيم مواضع و بصورت شبانه به توسعه سنگرها پرداختيم. به اين وضعيت که عراقيها در مخفيگاهايشان خود را پنهان کرده بودند، راضي نبوديم. تا اينکه فرمانده گروهان اعلام کرد: کساني که حاضرند گشت شناسايي بروند، آماده شوند. من هم با توجه به علاقه زيادي که به نبرد مستقيم با دشمن داشتم، قبل از همه اعلام حضور کردم، گروه شناسايي تشکيل شد. نزديکي هاي غروب فرمانده نقشه ميدان مين و محل سنگر استراق سمع عراقي ها و همينطور مسير را به ما نشان داد و گفت: در گشت هاي شناسايي حق تيراندازي به طرف دشمن را نداريد. فقط وضعيت نيروها و سنگرهاي آنها را بررسي و پس از بازگشت گزارش مي کنيد. آفتاب کاملاً غروب کرده بود. از داخل دره به سمت عراقي ها رفتيم با توجه به آموزش فرمانده گروهان اول مسير را از مين پاکسازي نموديم و به راهمان ادامه داديم. تا جايي که تقريباً به فاصله صد متري سنگرهاي عراقي ها رسيديم به دوستم جواد گفتم: چرا خبري از عراقي ها نيست، لااقل اين سنگرها بايد نگهباني داشته باشد. جواد که او هم سرش براي اين چيزها مي خواريد، گفت: ببين من و تو برويم جلوتر، بقيه هم اينجا بمانند تا ببينيم چه خبره. اعضاء گروه را قانع کرديم تا اينکه من و جواد سينه خيز از داخل کانالهايي که آب کنده بود،پنجاه قدمي جلوتر رفتيم، بازهم خبري از عراقيها نبود. جواد هم شجاعتش گل کرده بود گفت: سينه خيز اذيت مي شويم، بلند شو. شروع به پيشروي کرديم، انگار در خيابانهاي آرام يک شهر قديم مي زديم، به سمت سنگر استراق سمع رفتيم. خيلي به سنگر نزديک شده بوديم. با خود فکر کردم نکند داخل سنگر باشند. دو سنگ برداشتم و به طرف سنگر انداختم، خبري نبود. مطمئن شديم کسي نيست، داخل سنگر رفتيم مقداري اسلحه و مهمات و وسايل بود، وقت زيادي نداشتيم دوباره سينه خيز شروع کرديم تا نزديک خاکريز آنها رفتيم. بازهم خبري از نگهبان و نيروي عراقي نبود، شروع به سنگ انداختن براي سنگرها کرديم که مطمئن شويم کسي نيست. همينطور هم شد. عراقيها به محض آتش تهيه رزمندگان اسلام فرار را بر قرار ترجيح داده بودند. من و جواد برگشتيم و همراه ديگر اعضاء گروه به فرمانده مراجعه نموديم و اطلاعات کامل در اختيار ايشان گذاشتيم. تا اينکه پس از بررسي هاي آگاهان به مسائل منطقه دستور داده شد و در حدود 500 متر موضعمان را جلوتر برديم. عراقيها خيلي دورتر رفته بودند، چند ماهي در آنجا بودم و همراه با ديگر رزمندگان بعثيون را زمين گير کرده بوديم، ديگر رزمنده اي تمام عيار شده بودم، اجراي دستورات فرمانده گروهان را به جان و دل مي خريدم تا جايي که مورد توجه ويژه ايشان قرار گرفتم و علاوه بر امور مربوط به نبرد با عراقيها اغلب آموزش مسائل فرهنگي و آموزشي را به من مي سپرد. سربازان را در نمازخانه جمع مي کرد و از من مي خواست به آنها احکام آموزش بدهم. خيلي تغيير کرده بودم، ديگر آن سرباز کله شق نبودم. تجربيات و آموزشهاي مستقيم و غيرمستقيم فرماندهان و همرزمان در من اثر کرده بود. کمتر از احساساتم استفاده مي کردم، سعي مي کردم در انجام امور مربوطه تمرکز و تعقل کنم و تا آنجا که مي توانم بر نفسم غلبه کنم. چند روزي به پايان خدمتم مانده بود، بايستي به آتشبار مربوطه ام يعني توپخانه 130 مي رفتم. تسويه حساب گرفتم و خودم را به جاده ماهشهر آبادان، محل استقرار آتشبار رساندم. همرزمان سابقم آنجا بودند. البته تعدادي نيروي جديد هم به آنها اضافه شده بود. اولين کسي که ديدم حسين چريک بود. هردو از ديدار همديگر خوشحال شديم، حسين بخاطر شرکت در جنگهاي چريکي به حسين چريک معروف شده بود. معمولاً برخي رزمندگان لقب بهشان داده بودند. خودم خبر نداشتم که به ميرزاي جبهه معروف شده ام. چون میرزائی فامیلی ام بود و يک وقت قرار بود، منشي آتشبار شوم و بعدش هم در خط مقدم جبهه رودرروي عراقيها خدمت ميکردم، اين لقب را به من داده بودند. پس از ديدار با همرزمانم به سنگر فرماندهي آتشبار رفتم. فرمانده آتشبار از من استقبال کرد و گفت: ميرزا شنيده ام در جبهه نبرد سرباز موفقي بوده اي؟ گفتم: جناب سرگرد اگر اجازه بدهيد چون خدمت سربازيم تمام شده، تسويه حساب کنم. فرمانده گفت: برو تسويه حساب کن و موقع رفتن سري به اينجا بزن. پس از مراجعه به واحدهاي مختلف تسويه حساب نمودم و با سربازان آتشبار خداحافظي کردم و سپس نزد فرمانده رفتم. ايشان مثل روزهاي اول خدمتم کاغذي آورد و گفت: بنويس از کجا آمده ام و آمدنم بهر چه بود. من هم با خطي زيبا نوشتم «از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود». آري در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل خوب ياد گرفتم «از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود».

غلامرضا میرزائی

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.