خاطراتی از دوران دفاع مقدس


هر روز ساعت 6 صبح به خط می شدیم و فرمانده آتشبار روایات و احادیثی از ائمه را برایمان تفسیر می کرد، ایشان اعتقاد داشتند برای اینکه بهتر بتوانیم با عراقیها مقابله کنیم، بایستی اعتقاداتمان را تقویت کنیم و خود را به مسائل معنوی مسلح کنیم روزها سپری می شد و آموزش و تفسیر صبحگاهی
من و جواد جلوتر بودیم و حمید آل کثیر مقداری عقب مانده بود شاید پنجاه متر به سنگر عراقی ها بیشتر نمانده بود مجبور بودیم برای اینکه صدای پایمان را نشنوند قدمها را آهسته برداریم. مقداری جلوتر رفتیم خیلی به سنگر عراقی ها نزدیک شده بودیم دوباره سینه خیز رفتیم، دیگر من و جواد با هم پچ پچ نمی کردیم کاملاً نگهبانان عراقی را می دیدیم، برخورد با میدان مین و در معرض دید عراقی ها بودن و احتمالات دیگر افکارمان را به خود مشغول کرده بود حتی مواظب نفس کشیدنمان هم بودیم جواد با دوربین مادون قرمزی که همراه داشتیم سنگرها و نگهبانان عراقی را می پایید و با صدای بسیار آهسته وضعیت را به من می گفت کاملاً افکارمان غرق در شناسایی وضعیت سنگرها و نیروهای آنها شده بود ناگهان صدای گاوی چنان افکارمان را درهم ریخت که هردو ناخودآگاه روبه عقب غلت خوردیم پس از غلطیدن زیاد به عقب، متوجه آل کثیر شدیم که پایش در وسط دو تا سنگ گیر کرده بود هر چند از این موضوع خیلی عصبانی شده بودم یواشکی بیخ گوشش گفتم این چه وضعی است درآوردی می خواهید همه ی ما را به کشتن بدهید مگر قرار نبود هر موقع کاری با همدیگر داشتیم صدای گنجشک دربیاوریم. آل کثیر گفت: صدای گنجشک درآوردم شما نشنیدید، مجبور شدم صدای گاو دربیاورم مگر نشنیده اید در عراق گاو فراوان است عراقی ها فکر می کنند صدای گاوهای خودشان است بالاخره بند پوتینش را باز کردیم و پایش را از لابلای سنگها درآوردیم.
اینبار هرسه با هم شروع به شناسایی و بررسی وضعیت تجهیزات و نیروهای عراقی کردیم سپس از مسیری که آمده بودیم برگشت خوردیم تا به دیگر اعضاء گروه رسیدیم، دوباره صدای گاو بلند شد، همگی دورش جمع شدیم با عجله گفت: شما همین جا بمانید من مقداری به سمت عراقی ها می روم و زود برمی گردم، صدای گنجشک ممکن است به شما نرسد به محض اینکه صدای گاور درآوردم همگی روی زمین دراز بکشید. از این کارش تعجب کردیم آخرش وسوسه شدیم بدانیم می خواهد چکار کند به محض اینکه صدای مع مع ع ع گاو بلند شد همگی روی زمین دراز کشیدیم صدای انفجار مهیبی که در نزدیک سنگرهای عراقی ها بود منطقه را فرا گرفت چند لحظه ای که از انفجار گذشت، عراقی ها به خیال اینکه ممکن است نیروهای ایرانی در میدان مین گرفتار باشند میدان مین منفجر شده را مرتباً به رگبار می بستند، آل کثیر برگشت بهش گفتم چکار کردید، گفت: وقتی تو و جواد نزدیک سنگر عراقی ها رفتید با نخی که همراه خود آورده بودم رفتم کنار میدان مین و نخ را به شاخکهای چند تا از مین های پوموز بستم، موقع برگشت سر دیگر نخ را با خودم آوردم الان هم رفتم نخ را کشیدم تا مین ها منفجر شدند. صدای رگبار عراقی ها همچنان به گوش می رسید، آل کثیر مرتباً می خندید و گفت: حالا قبول دارید گاو در عراق فراوان است.
* غلامرضا میرزائی
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0